سفارش تبلیغ
صبا ویژن

باغ ملی قم که فرمانداری و شهرداری در بین آن واقع است و چندین دکان در اطراف آن ساخته شده است تمامش قبرستان بزرگی بود که از یک طرف به حرم از یک طرف به بازار، از یک طرف به مسجد امام و از یک طرف به خیابان بزرگی که فعلا چهار مردان گفته می شود متصل می شد.

به حکم رضا شاه پهلوی در اثر بی غیرتی مردم، این قبرستان خراب و باغ ملی شد، اگر مردم اندکی همت و غیرت و شجاعت نشان می دادند این کار اجرا نمی شد، اینک این قضیه را به دقت بخوانید تا اندازه ترس دولت از رعیت را بدانید.

بعد از خرابی قبرستان قم در یک مجلس روضه خوانی، جمعی از اهل قم شهردار قم را سرزنش کردند و گفتند تو جواب خدا را چه خواهی گفت که استخوان صدها مرده را از قبر کشیدی و به چاهها و صحرا ها ریختی؟ گفت: من پیش خدا مسئول نیستم شما مسئولید. نباید می گذاشتید، چرا مانع نشدید؟ گفتند: از دست ما چه کاری ساخته میشد؟ گفت: تمام قدرت در دست شما بود، ولی شما نادان و بزدل و بی همت بودید. بعد گفت حال که گذشته است من تفصیل مطلب را می گویم تا بدانید مسئول و مقصر کیست. بعد از آن گفت دو ماه قبل شبی از شبها من در بستر منزل خود خوابیده بودم. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. شاه از قصر خود با من حرف زد و گفت: شهردار قم تو هستی؟ گفتم: آری. گفت: همین ساعت برو و از یکی از قبرهای یک طرف قبرستان قم یک خشت بکن و دور بینداز و فردا یک نفر جاسوس از صبح تا شام در آنجا بنشان تا معلوم شود که مردم قم در باب خشتی که از قبر کنده شده چه می گویند. فردا شب در همین ساعت با تو حرف می زنم و نتیجه را از تو می خواهم. من این کار را اجرا کردم و صبح تا شام جاسوس نشاندم. هیچ کس متوجه نشد که از بغل آن قبر خشتی کنده شده است. شب بعد که نتیجه را به شاه گفتم گفت: برو و آن قبر را کاملا محو کن و باز صبح جاسوس مقرر کن و فردا شب نتیجه را خبر بده. این کار را هم کردم و کسی متوجه نشد. شب بعد که نتیجه را خبر دادم به من گفت: برو سه قبر از سه سمت دیگر قبرستان محو کن و صبح جاسوس بگذار و نتیجه را خبر بده. این کار هم اجرا شد و کسی متوجه نشد. شب بعد دستور داد که دور تا دور قبرستان در یک خط دایره شکل قبرها را خراب کن. باز هم سرو صدایی شنیده نشد. بعد از آن تا مدت یک هفته هر شب در یک طرف بیست، سی، چهل، پنجاه، قبر خراب می کردیم و شما مردم ساکت بودید. بعد از آنکه شاه کاملا خاطر جمع شد، امر داد که علنا شب و روز قبرستان را خراب کردند. اگر در آن شبی که یک خشت از بغل یک قبر کندم فردا یک نفر می آمد و گِل تر می کرد و خشت را به جای خود می گذاشت و چند فحش می داد و میگفت: به گور پدر آن.... که خشت قبر مرده ما را کنده و من این حرف را به شاه می گفتم تا ده سال دیگر هم شاه جرات نمی کرد این قبرستان را خراب کند. مسئول کیست؟ شاه یا شما یا هر سه؟ حاضرین مجلس خجالت کشیدند.

بعد از این که قبرستان قم کلاملا خراب شد شاه می خواست که آنجا باغ ملی شود. ولی میدانست که هر وقت با علمای قم ملاقات کند آنها در باب این قبرستان از او شکایت خواهند داشت. برای آن که آنها را به مرگ بگیرد تا به تب راضی شوند، به شهردار قم دستور داد که در جای قبرستان خراب شده یک شراب خانه و یک فاحشه خانه بسازند. پی ریزی فاحشه خانه و شراب خانه شروع شد ولی بنایی نشد، فقط در بعضی نقاط زمین را کنده بودند ولی نقشه برای مردم معلوم بود که می خواهند در اینجا شراب خانه و فاحشه خانه بسازند، جوانان هرزه خوشی می کردند که شهر نوی قم درست می شود.

سه ماه بعد شاه مجبور شد که از قم عبور کند و این همان سفری بود که برای تاسیس راه آهن اساسی کشور به خوزستان می رفت. در قم مرحوم حاج شیخ عبدالکریم مرجع تقلید و باقی علمای قم ملاقات مفصلی با شاه کردند و راجع به قبرستان قم مذاکره شد. همه از شاه گله کردند که چرا این قبرستان را خراب کرده و می خواهد شراب خانه و فاحشه خانه بسازند؟ شاه گفت: اما خرابی قبرستان برای دفع عفونت و بیماری ها به نظریه پزشکان صورت گرفت و در عین حال اگر قبل از خراب شدنش به من شکایت می کردید خراب نمیشد ولی اکنون کار گذشته است و کوزه شکسته. حال ممکن نیست که استخوانهای مرده ها را از چاهها و صحراها برگردانند اما شراب خانه و فاحشه خانه البته کار بی جایی است و من هرگز به این کار راضی نیستم. شهردار قم بد کرده و غلط کرده که این نقشه را کشیده است. بعد دستور داد که نقشه شراب خانه و فاحشه خانه از بین برود و در آنجا باغ ملی به شکلی که الان هست ساخته شود....

                                                                      

قسمتی از کتاب "خاطرات سیاسی بهلول با نگاهی به قیام مسجد گوهرشاد"

  

 


نوشته شده در  یادداشت ثابت - سه شنبه 93/10/24ساعت  5:24 عصر  توسط معلم 
  نظرات دیگران()

می‌گوینـد: روزی شـاه عبـاس از وزیـر خـود پرسیـد: «امسال اوضـاع اقتصـادی کشـور چگونـه است؟» وزیـر گفت: «الحمداللـه به گونـه‌ای است که تمـام پینه‌دوزان توانستنـد به زیـارت کعبـه رونـد!»

شـاه عبـاس گفت: «نـادان! اگـر اوضـاع مالـی مـردم خـوب بود می بایست کفاشـان به مکــه می‌رفتند نه پینه‌دوزان، چون مردم نمی‌توانند کفش بخرند ناچار به تعمیرش می‌پردازند!! بررسی کن و علت آن را پیدا نما تا کار را اصلاح کنیم.»


نوشته شده در  یادداشت ثابت - دوشنبه 93/10/23ساعت  11:21 صبح  توسط معلم 
  نظرات دیگران()

شهید هاشمی نژاد تعریف می‌کند: روستایی رفته بودم برای تبلیغ.

صبح ها که به مسجد میرفتم مردی جلوتر از من در مسجد حضور داشت؛ روز بعد زودتر رفتم باز هم مرد حضور داشت؛ روز بعد زودتر و باز هم...

روز بعد 15 دقیقه قبل از اذان رفتم دیدم باز هم آن شخص در مسجد حضور دارد.

کنجکاو شدم!!!

بعد از نماز رفتم پیشش و ازش پرسیدم: شما کارو زندگی نداری همش تو مسجدی!

وقتی خودشو معرفی کردم فهمیدم بزرگترین تاجر موفق شهره...

گفت: من فقط 15 دقیقه قبل از اذان میام مسجد.

پرسیدم! چرا؟

گفت: آخه میترسم نماز اول وقتم ترک بشود. پرسیدم: حالاچرااینقدر اصرار دارید؟ جواب داد: من قول دادم همه نمازهامو اول وقت بخوانم!!!

به کی؟ کجا؟ چرا!؟

اون شخص داستان رو تعریف کرد.

میگفت: نه شغلی داشتم ونه درآمدی. دوست داشتم هم حج برم و هم ازدواج کنم.

اما نمی‌شد...

محضر شیخ حسنعلی نخودکی رفتم و ازشون درخواست نصیحتی کردم

فرمودند: اگر میخواهی شغل خوب و با برکتی داشته باشی، برو نمازت رو اول وقت بخون؛ اگر میخوای ازدواج موفقی کنی و همسر خوبی داشته باشی برو نمازت رو اول وقت بخون و اگر طالب حج هستی بازهم برو نمازت رو اول وقت بخون.

پرسیدم هر کدام از این قفل های زندگیم با یک کلید باز میشه؟

پاسخ دادن!؟ نماز اول وقت شاه کلید است.

(فقط حتی‌الامکان به جماعت و در مسجد بخوان)

از آن پس ... به عهدم وفا کردم...

خدا هم به عهدش وفا کرد.

1. هم شغل با برکت 2. هم همسری مهربان3. و هم حج رفته ام.

«مَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِی حَرْثِهِ وَمَن کَانَ یُرِیدُ حَرْثَ الدُّنْیَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِی الْآخِرَةِ مِن نَّصِیبٍ»

کسی که زراعت آخرت را بخواهد، به کشت او برکت و افزایش می‌دهیم و بر محصولش می‌افزاییم؛ و کسی که فقط کشت دنیا را بطلبد، کمی از آن به او می‌دهیم امّا در آخرت هیچ بهره‌ای ندارد! (شوری/20)


نوشته شده در  یادداشت ثابت - یکشنبه 93/6/10ساعت  6:7 عصر  توسط معلم 
  نظرات دیگران()

دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باورها بر کیفیت زندگی انسانها آزمایشی را در "هاروارد یونیورسیتی" انجام دادند:

80 پیرمرد و 80 پیرزن را انتخاب کردند. یک شهرک را به دور از هیاهو برابر با 40 سال پیش ساختند. غذاهای 40 سال پیش در این شهرک پخته می شد. خط روی شیشه های مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگها، فیلمهای قدیمی، اخباری که از رادیو و تلویزیون پخش می شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد این 160 نفر را از هر نظر آزمایش کردند: رنگ موی سر،نوع استخوان، خمیدگی بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، میزان فشار خون و ....

این 160 نفر را به داخل این شهرک بردند، پس از گذشت 5 الی 6 ماه کم کم پشتشان صاف شد، راست می ایستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بین رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، چین و چروک های دست و صورت از بین رفت و....

علت چه بود؟

خیلی ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پیش زندگی کردند، باور کرده بودند 40 سال جوان تر شده اند.

نتایج: اصولا فرق بین انسانها، فرق میان باورهای آنان است. انسانهای موفق با باورهای عالی، موفقیت را برای خود خلق می کنند.

قانون زندگی قانون باورهاست. باورهای عالی سرچشمه همه موفقیتهای بزرگ است. توانمندی یک انسان را باورهای او تعیین می کند.

انسانها همان گونه که باور داشته باشند می توانند بیندیشند. باورهای آدمی است که در هرلحظه به او القا می کند که چگونه بیندیشد.


نوشته شده در  یادداشت ثابت - دوشنبه 93/5/21ساعت  2:43 عصر  توسط معلم 
  نظرات دیگران()

یکی از پادشاهان دوره های دور کشورمان در شکارگاهی به شب بر خورد و ناگزیر در کناره ی یک آسیاب رحل اقامت گزید بی هیچ سر پناهی. آسیابان پیر در آمد که: من گوشهایم سنگین است و اگر بخوابم صدایی نمی شنوم. و گفت: به شما توصیه می کنم به داخل آسیاب بیایید تا از باران تندی که خواهد بارید خیس نشوید. پادشاه، وزیر همراهش را خواست و سخن آسیابان با وی در میان نهاد. وزیر به آسمان نظر افکند و غش غش خندید که: این آسمان هرچه داشته باشد باران نخواهد داشت...

شب باران تندی باریدن گرفت، و در کوفتن های پادشاه و همراهانش بجایی نرسید. صبح، آسیابان در را واگشود و همگان را خیس آب یافت. پادشاه، آسیابان پیر را فراخواند و گفت: تو از کجا دانستی که باران می بارد و وزیر من ندانست؟ آسیابان به الاغ فرتوت خود اشاره کرد و گفت: این الاغ من هرگاه عرعر می کند و بعد از هر عرعر بی دلیل پای به اطراف می پراند من اطمینان می یابم که باران خواهد بارید. پادشاه درنگی کرد و به آسیابان گفت: خواهشی دارم، اجابت می کنی؟ آسیابان گفت: چرا که نه. پادشاه گفت: این الاغت را با وزیر من عوض کن!


نوشته شده در  یادداشت ثابت - یکشنبه 93/5/13ساعت  5:2 عصر  توسط معلم 
  نظرات دیگران()

   1   2   3      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
باور کن!
زرنگ باش، خنگ نباش! گیج نباش!
بسمت او قدمی بردار تا....
عصر جاهلیت ثانی تاریک ترین روزهای خود را سپری کرده و...
جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است
[عناوین آرشیوشده]