یکی از پادشاهان دوره های دور کشورمان در شکارگاهی به شب بر خورد و ناگزیر در کناره ی یک آسیاب رحل اقامت گزید بی هیچ سر پناهی. آسیابان پیر در آمد که: من گوشهایم سنگین است و اگر بخوابم صدایی نمی شنوم. و گفت: به شما توصیه می کنم به داخل آسیاب بیایید تا از باران تندی که خواهد بارید خیس نشوید. پادشاه، وزیر همراهش را خواست و سخن آسیابان با وی در میان نهاد. وزیر به آسمان نظر افکند و غش غش خندید که: این آسمان هرچه داشته باشد باران نخواهد داشت...
شب باران تندی باریدن گرفت، و در کوفتن های پادشاه و همراهانش بجایی نرسید. صبح، آسیابان در را واگشود و همگان را خیس آب یافت. پادشاه، آسیابان پیر را فراخواند و گفت: تو از کجا دانستی که باران می بارد و وزیر من ندانست؟ آسیابان به الاغ فرتوت خود اشاره کرد و گفت: این الاغ من هرگاه عرعر می کند و بعد از هر عرعر بی دلیل پای به اطراف می پراند من اطمینان می یابم که باران خواهد بارید. پادشاه درنگی کرد و به آسیابان گفت: خواهشی دارم، اجابت می کنی؟ آسیابان گفت: چرا که نه. پادشاه گفت: این الاغت را با وزیر من عوض کن!