با سلام به همه رفقا
ماه رمضون مبارک امیدوارم که لااقل تو این ماه از گناه فراری باشیم یا نه!! یک جوری باشیم که گناه از ما فراری باشه!
حالا چرا این جوری نگاه میکنی مگه نمیشه؟؟؟
حالا ولش کن دلم گرفته میخوام با مسولای جامعه الزهرا حرف بزنم میخوام باهاشون درد دل کنم بابا جون من یک معلم و یک دانشجوی(رشته روانشناسی ...) بیچاره و بی سواد در زمینه علوم دینی ام با کلی بدبختی درس دانشگاه و ول کردم(یعنی نخوندم در حد یک ترم و فقط رفتم سر کلاس" اما شب امتحانم که دیگه چشتون روز بد نبینه"!!!و چسبیدم به منابع امتحان جامه) حالا که مرحله اولو با موفقیت گذروندم اونم از صدقه سری حضرت معصومه، خیلی نگران جواب مرحله دومم بابا من الان دیگه خودمو یک آخوند حساب میکنم .. اگه قبول نشم که... یا دیونه میشم یا معتاد !!جدی میگم آخه اون موقع یک معلم یا دانشجوی معتاد یا دیوونه به درد هیچکس نمی خوره که...من میخوام یک آخوند با حال بشمو هی درس بخونمو هی درس بخونم ببینم آخرش میشه یک چیزی یا یک نیروی مفیدی بشم برا این مملکت یا نه؟؟؟؟؟ولی خداییش بدجوری چشم امیدم به حضرت معصومه (س).
درسته یک وبلاگ نویس تازه کارم اما بالاخره هر کسی یک بار اولین بارشه دیگه !!طول میکشه تا یاد بگیرم شما به بزرگی خودتون ببخشید، ترو خدا ما رو یادتون نره دعا کنید، دعا کنید نیتم از این آخوند شدن خالص باشه-میترسم مثل این ملکوت تو اون دنیا خرمو بگیرن!!1راس میگم به خدا –حالا ببینم من این همه التماس میکنم کسی برام دعا میکنه یا نه!
یادم رفت بگم بابام اصلا راضی نیست من آخوند بشم از آخوندا بدش میاد و البته فکر میکنه سر این آخوند شدنم دور از جون همه دخترا من........
اصلا من که نمیدونستم اون راضی نیست حالا دل خودم و آرزو هام یک طرف، بابام هم یک طرف!!فکر میکردم از این قبولی و موفقیتم کلی خوشحال میشه اما بد جوری زد تو برجکم خیلی حالم گرفته شد... شما میگید چی کار کنم ؟؟؟آخه یک جورایی اساس فکر بابام بی منطقه-حالا بی انصاف نباشم تقصیر بعضی از این دوستان آخوند هم هست که برخلاف اون چیزی که ازشون انتظار میره رفتار میکنن اما هر کاری می کنم نمیتونم فکر شو عوض کنم نمیدونم صلاح کارم چیه ؟؟ خدا میدونه که از دبیرستان دوست داشتم یک جورایی حوزه بخونم اما نه به جای دانشگاه ،البته اینو هم بگم که یک مدت فکر خودم هم عوض شده بود و مثل بابام فکر میکردم اما بعد از ورود به دانشگاه فهمیدم که حساب دینو باید از آدمها جدا کرد!!!خدایا تو خودت هدایتم کن...
ببخشید دیگه ما نه دست به قلم درستی داریم نه ادبیات حسابی شرمنده دوستان!!!
چراغ خانه را روشن کنید آواز بگذارید ،
کسی باید بیاید...
لای در را باز بگذارید،ََََ
الا دلهای تمرین کرده دور از او پریدن را... ،
از این جا تا رسیدنگاه او پرواز بگذارید...
به امید فرجش...صلوات
وقتی دلت اونقدر گرفته که با کسی نمی تونی حرف بزنی
وقتی که حتی نزدیکترین کسای تو نمی دونن تو دلت چی میگذره
وقتی می ترسی نظر اطرافیانت در مورد ت عوض بشه
وقتی بارها و بارها تا مرز گفتن پیش میری اما...آخرش به خودت غلبه میکنی
وقتی اونقدر اعصابت خورد میشه که بازم کسی نیست بهش بگی...جز خدا
وقتی حتی نمی دونی خداا از این کارت راضیه یا نه؟
وقتی نمی تونی ذهن مغشوشتو پاک کنی .. یا به هیچی فکر نکنی
وقتی واقعا سر در گمی و حتی مشورت هم کمکی بهت نمی کنه
وقتی از آینده میترسی...
وقتی همه اش باید منتظر بمونی ...
اون وقت اولین و شاید نزدیکترین احساس یک انتظار و یک منتظر واقعی رو بفهمی... یا شاید یک کم ،یک ذره ،احساس اون مضطر واقعی(؟) رو بفهمی ... که چقدر یک مرد ،یک انسان واقعی ،کسی که همه آسمان های و زمین فقط به خاطر اون بر پاست،چقدر شرمنده میشی،آخه چقدر ما بی انصافیم ،اون وقت ادعای انتظار و هم داریم...اما تو اوج این فکرا بودم که یاد یک سخن امام علی (ع)افتادم که تو مترو خوندمش که فرمود ند:
ایمان چهار رکن دارد:1-توکل به خدا
2-واگذار کردن کار به خدا
3-راضی بودن به رضای خدا
4-تسلیم بودن به امر خدا
پس خدایا کمک کن هم بتونم یک منتظر واقعی باشیم هم یک ایمان واقعی به ما عنایت کن!الهی آمین
خوابیده بودم ،در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روز های سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم ،به هر روزی که نگاه می کردم در کنارش دو جفت جای پا بود .
یکی مال من یکی مال خدا ،
جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده عمرم رامی دیدم.
خاطرات خوب ،خاطرات بد،زیبایی ها ،لبخند ها،شیرینی ها،مصیبت ها و...همه و همه را می دیدم ..اما دیدم در کنار بعضی برگ ها فقط یک جفت جای پا هست.
نگاه کردم،همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند.روزهای همراه با تلخی ها ، ترس ها ، دردها ، بیچارگی ها.
با ناراحتی به خدا گفتم:در روز اول به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری.
هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که چگونه زندگی کنم.چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟چگونه؟
خدا مهربانانه مرا نگاه کرد.لبخند زد و گفت :من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود.
در شب و روز ، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی.من به قول خود وفا کردم.هرگز تورا تنها نگذاشتم. هرگز تو را رها نکردم .حتی برای لحظه ای.
آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ،جای پای من است،وقتی که تو را به دوش کشیده بودم...
چه انتظار عجیبی !
تو بین منتظران هم؛
عزیز من چه غریبی
عجیبتر که چه آسان نبودنت شده عادت!
نه کوششی نه وفایی...
چه بیخیال نشسته و گفتیم خدا کند که بیایی
!!!
آقا امشب که شب شادی است تمام دلم را غم گرفته از این که..ک
چرا در هر سال فقط یکبار این گونه به یادت هستیم!!
می ترسم از این که...
"اگر با آمدن آفتاب از خواب بیدار شویم،نمازمان قضاست!!!"
آقا جان پس امشب تو دستی از روی لطف وعفو بر سرمان بکش و برایمان دعا کن
چقدر حیف شد که نتونتستم شب نیمه شعبان این مطلبو بذارم آخه رمزمو یادم رفته بود!!!!!!!!!!!