سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوابیده بودم ،در خواب کتاب گذشته ام را باز کردم و روز های سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور کردم ،به هر روزی که نگاه می کردم در کنارش دو جفت جای پا بود .

یکی مال من یکی مال خدا ،

جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده عمرم رامی دیدم.

خاطرات خوب ،خاطرات بد،زیبایی ها ،لبخند ها،شیرینی ها،مصیبت ها و...همه و همه را می دیدم ..اما دیدم در کنار بعضی برگ ها فقط یک جفت جای پا هست.

نگاه کردم،همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند.روزهای همراه با تلخی ها ، ترس ها ، دردها ، بیچارگی ها.

با ناراحتی به خدا گفتم:در روز اول به من قول دادی که هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری.

هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی کنی و من با این اعتماد پذیرفتم که چگونه زندگی کنم.چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها کنی؟چگونه؟

خدا مهربانانه مرا نگاه کرد.لبخند زد و گفت :من به تو قول دادم که همراهت خواهم بود.

در شب و روز ، در تلخی و شادی، در گرفتاری و خوشبختی.من به قول خود وفا کردم.هرگز تورا تنها نگذاشتم. هرگز تو را رها نکردم .حتی برای لحظه ای.

آن جای پا که در آن روزهای سخت می بینی ،جای پای من است،وقتی که تو را به دوش کشیده بودم...


نوشته شده در  دوشنبه 89/5/11ساعت  10:0 عصر  توسط معلم 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
باور کن!
زرنگ باش، خنگ نباش! گیج نباش!
بسمت او قدمی بردار تا....
عصر جاهلیت ثانی تاریک ترین روزهای خود را سپری کرده و...
جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است
[عناوین آرشیوشده]